عصر یک ساعتی خوابیدم.بااینکه عادت به خواب عصر ندارم.توی خواب میدیدم که دارم صدای قلبش روگوش میدم.بیدار که شدم سرم رو گذاشتم رو سینه اش.ده دقیقه ای گوش دادم.چندروز پیش ازش پرسیده بودم :«حس میکنی که خوشبختیم؟»خندیده بود که :«آره».خیلی وقت بود سرم رو سینه اش نذاشته بودم .خیلی وقت بود ک توی بغلش گریه نکرده بودم!دلم تنگ شده بود.غصه ی ماموریت رفتناش باز هم شروع شده بود .گریه ی تنهایی ها باز شروع شده بود.
برچسب : نویسنده : 9sonno8 بازدید : 24